کتابفروشی که جوراب فروش شد !
کتابفروشی بود که تا همین چند سال پیش هم، اتفاقاً بساطش را حول و حوش دروازۀ شیراز می گستراند. شاید او را دیده بودید؛ پیرمرد عجیبی بود؛ نگاهش همواره نافذ و گیرا و کلامش هم یکجور زنگ مخصوصی به همراه داشت.
بساطش به فضل کتاب های کاهیِ جیبیِ عزیز نسین همیشه رنگین بود و مرا گاه ساعتها مفتون به خود می ساخت و در این میان انوع و اقسام کتابهای ممنوعه را می توانستی در آن بیابی.
باری دیشب موقع انتظار برای سفارش غذا از یک رستوران، باز به آن مرد کتابفروش رسیدم اما او دیگر کتاب نمی فروخت و در عوض بساطش پر از جوراب های رنگارنگ بود !
پیرمرد مرا شناخت و من متعجب از وی پرسیدم ؛ چه شد که عاقبت از کتابفروشی رسیدی به جوراب فروشی و او بی هیچ پیرایه و بیدرگ گفت که جوراب مشتری دارد و کتاب را دیگر کسی نمی خرد!
با خودم فکر کردم که بیراه هم نمی گوید؛ همه از بوی بد عرق پا در جلو دیگران همواره شرم داشته ایم و ناگزیر به خرید جوراب گاه حتی جفت روی جفت، روی می آوریم اما انگار بوی بد بی سوادی کسی را هرگز در این حوالی آزار نمی دهد و باعث ننگ و عار نمی گردد – البته این روزها گاه به درجه ای بالاتر از بی سوادی نیز مبتلاء هستیم و آن توهم با سوادی ناشی از خواندن پست های بی سر و ته اینترنتی می باشد.
پولی به پیرمرد دادم اما جورابی نخریدم؛ من آن پول را به هوای روزگار گذشته دادم که خرید کتاب از بساط وی مرا خشنود می ساخت و دلم می خواست هنوز در خیال خودم پیرمرد جوراب فروش را همان کتابفروش بدانم. پاسی از شب گذشته بود؛ پیرمرد هم بساطش را جمع کرد و در سیاهی قیرگون شب محو شد.