قهوه تلخ یک شاهکار سینمایی است؛ شاهکاری که نه تنها افتخاری متعلق به سینمای ایران است بلکه ابروی سینمای سورئال و تداوم بخش این جنبش هنری همچنان زنده از زمان پیدایش آن در فرانسه محسوب می شود.
قهوه تلخ یک سریال سرگرم کننده و طنز معمولی نیست. قهوه تلخ تاریخ این مرز بوم است که تنها کمدین و طناز محبوبی همچون مهران مدیری می توانسته این داستان جذاب را به جلوه ها ی بصری ما آدمها در سینما نزدیک کند و نهایتاً با ساختن کاراکترهای باور پذیر آن را بخشی زنده از روزگار خودمان بگرداند.
قهوه تلخ روایت بخشی از تاریخ ایران است؛ بخشی که اتفاقاً نقطه عطف تاریخ معاصر ایران است؛ بزنگاه هولناک تاریخی که با سقوط زندیه آغاز و حمله آغا محمد خان قاجار مکمل آن است.
روایت استادی که درگیر ماجرای شگفت انگیز سفر در زمان خود به یک سلسله نامکشوف تاریخی شده و با اینحال استاد حتی واقعاً نمی داند، آن چه می بیند؛ واقعیت است و یا واقعیت رویا است !
استاد چند باری هم به زمان حال بر می گردد؛ جائی در مطبی که انگار روان پزشکی مشغول معاینه ی خود اوست و به تماشاگر این حس القاء می شود که او بیماری است که قدرت تفکیک واقعیت و رویا را از دست داده اما ماجرا دوباره به نقطه اول باز می گردد و حتی بیننده هم به صحت روایت های راوی صحه می گذارد.
استاد برای خود یک رسالت تاریخی متصور است؛ او می خواهد تاریخ را عوض کند اما همین روان پزشک از او می پرسد؛ مگر گذشته را می توان تغییر داد؛ بهتر است به فکر آینده باشم.
در اوج این داستان شگفت انگیز و اتفاقی که به نظر من تحولی در سینمای ایران است ماجرا تا جایی پیش می رود که استاد تاریخ ردای سرخ مخملینی بر تن کرده و همزمان با یک موزیک با شکوه تاج پادشاهی ایران را بر سر می گذارد اما در حقیقت در پس پادشاه شدن او توطئه ای بس عمیق نهفته است؛ درباریان جهانگیر خان دلو که به روایت داستان پادشاه خود خوانده ایران گردیده، این استاد از همه جا بیخبر را بر تخت نشانده اند تا از عقوبت مجازات مقابله با حکومت مرکزی در امان باشند.
استاد بر تخت شاهی نشانده شده به زندان می افتد و در آنجا نهایتاً به دیدار کسی نائل می شود که آرزوی هر تاریخ دان با وجدان است.
آن کس که قهرمان هر ایران و ایرانی واقعی و آزاد منش می باشد؛ هم او که بر سنگ مزارش نوشته اند؛ در این مکان جوانی فرشته سرشت، بزرگترین شمشیر زن زندیه و ابرانسانی از نژاد شایسته ایرانی از تبار دلاوران آرمیده است که در 23 سالگی نابینا شد و به قتل رسید و جهان پیر است و بی بنیاد . استاد از مجال دیدار با او استفاده می کند و سعی می کند با گفتن حقایق آینده به او کمکی در جهت تغییر اوضاع بکند …