فرودگاه ها این روزها مملو از چشمان گریان و پر از اشک و آه است. چشمان گریان و از طرفی خوشحال که در حال جلای وطن هستند. جدایی از وطن هیچگاه و در هیچ فرهنگی میمون نبوده که تا این حد اشتیاق برانگیز باشد؛ مگر آنگه زندگی در زاد و بوم انسان به نوعی ناکامی مطلق رسیده باشد.
من البته ورای همه اینها مهاجرت کننده را بیش از همه کسی می دانم که کلمه «آزادی» را می جویید. آزادی از آن مفاهیم بشری است که تا وقتی که آن را داری، چیز قابل توجهی به شمار نمی آید اما وقتی از کف رفت؛ مثل اکسیژن هوا به یکباره حس می کنی که خفگی قریب الوقوع در راه است.
حدود 1000 سال پیش فردی به نام مولوی داستانی به نام طوطی و بازرگان را خلق کرد که بی ربط به این ماجرا نیست. داستان را کم و بیش همه می دانید لیکن من فکر می کنم خلق آن داستان پر آب و رنگ با آن عناصر بدیع منجمله یک طوطی و آن بازرگان به حد کافی دلفریب است!
جدای از پوسته ظاهری ، مولوی مفهومی را در مغز این داستان می پروراند که آن را به عقیده من به بزرگترین داستان همه قرون و اعصار مبدل می سازد.
باری حکایت سفر بازرگان با درخواست وی از هر یک از اطرافیان برای طلب سوغات شروع می شود. بازرگان از طوطی خود نیز می خواهد که تحفه از وی بخواهد.
طوطی اما درخواست عجیبی دارد. او از بازرگان می خواهد که به محض دیدن طوطیان آزاد هندوستان یک پیغام را به آنها برساند. پیغامی که حاوی گله مندی وی از در قفس بودن و رشک وی به «آزادی» آنهاست.
باری بازرگان به سفر می رود و پیغام طوطی در قفس را به طوطیان آزاد ابلاغ می کند. یکی از طوطیان آزاد با شنیدن پیغام به رعشه افتاده و از درخت سقوط می کند و می میرد.
بازرگان نادم از کرده خود از سفر بر می گردد و مردد از انتقال آن پیام است. در ادامه ماجرا نهایتاً تصمیم به دادن آن خبر می گیرد و آن طوطی در قفس، به محض شنیدن آن قصه به کف قفس سقوط کرده و می میرد…
من در آن هنگام که در فرودگاه ایستاده و از عزیزی که قرار است؛ مهاجرت بکند؛ برای آخرین بار خداحافظی می کنم؛ دلم می خواهد حامل پیام آن طوطی باشم؛ از او بخواهم که سلام من را به آدم های آزاد آن طرف ها برساند. به آنها بگویم که شایسته نیست که ما اینجا در ناکجا آباد خاورمیانه از بد روزگار در اسارتیم و شما آزادید تا مثل یک انسان زندگی کنید!
یقیناً ما نیز انسان هستیم ! ما هم می خواستیم؛ کار کنیم؛ پول در بیاوریم و به جایش تفریح کنیم! از موسیقی، کاباره و چه و چه… لذت برده و حالا امروز در محیط زیست سالم نفس بکشیم و اینقدر چیزهای مبتذل و وقیح از صبح تا شب خاطر ما را نیازارد اما از بخت بد و به قول مولوی از قضای آسمان ما گرفتار به دنیا آمدیم! یقیناً ما هم مثل آن طوطی در قفس راه استخلاص را می جوئیم!
نمی دانم آن به اصطلاح طوطی های آزاد غربی آیا چه جوابی به ما دارند و آیا اصلاً می دهند؛ یا نه لیکن راه حل مولوی در شکستن قالب چوبین بود. همان که جای دیگر در اشتیاق حتی یکبار دیگر رخ نمودن، شمس تبریزی عنوان کرده بود.
آری مولوی آن ابر انسان، راه رسیدن به «آزادی» را در پس گذشتن از جان شیرین می دانست؛ برای آنکه که «آزادی» را شیرین تر از جان می بیند و برای آنکه بدون «آزادی»، زندگی را دیگر شیرین نمی بیند.
1 شهریور 1402
«داستان آن طوطی»
از مجموعه «کتابفروشی که جوراب فروش شد»